روزها در گذرند،
و کسی نیست بگوید با من:
که لب جوی چرا عمر گذر می کند و غم باقیست؟
نکند عمر خیال است و حقیقت اندوه؟!
یا که من غرق خیالاتم و سر در انبوه!
در کتابی خواندم
مُجرمان آزادند، تا بتازند بر این مَحبوسان!
عندلیبان تَهِ آن میله ی تنگ
غم بخوانند ز دل،آزادی
"مرد تاریک" ز روی مستی
آن چنان غرق شود از شادی
و نفهمد که [زمان] بر دلِ تنگ قفس ها به چه سان می گذرد!
ناگهان یافتم آن پاسخ را
که چرا عمر گذر می کند و غم باقیست؟
"مرد تاریک" همیشه باقیست!
مجید عباسی گیلانی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها