برگی تازه از فصل رویش ورق می خورد،
آن هنگام کهتو» قدم بر قلبِ وارونه ی بهار گذاشته ای!
با بوسه ات روح مرا نوازش کن
ای آنکه هیچ ضمیری جای نامت نمی نشیند!
آری! آسمان می بارد،
از فراز طاق های کبودی که نور در آن می رقصدو
ابرها به یکدِگر بوسه می زنند!
حتی خورشید هم اجازه ی دیدن ندارد
آنزمان که زمین به گرمابه می رود!
و چه ماهرانه هستی،
پاسخ ها را قبل از هر سوالی آماده می کند!
و چه ناشیانه انسان،از آنها گذر می کند!
شب هنگام است.
صدای مرغ شبی از دور،گوش ها را فرا می خواند!
به ضیافتی عاشقانه کهدل» از ورودی گوش ها مُبتهج می شود.
دختر بهار با بالاپوشی به رنگِ سبز و حریری سپید،
از میانه ی انبوهِ شب بوها گذر می کند،
و زیر لب خطابه ای می خواند،
تند بادِ اشتیاق فرا می رسد،
و پیغام دخترک را به میهمانی می برد!
او به رمز شب آگاه است.
مجید عباسی گیلانی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها